سلام:
در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد،
سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسب دیگری
است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفت و
می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت.
حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازش نداری، تـو را به نابودی میکشد.
نظر یادتون نره