پاسخ چیستان
آن مردی که به طور ناگهانی وارد اتاق می گردد شوهر پیشین آن زنی است که
بیش تر از چهار سال و بدون اطلاعی او را ترک کرده و آن زن پس از چهار سال
انتظار کشیدن با تصور این که همسرش فوت کرده و همچنین با اجازه حاکم شرعی
از همسرش طلاق گرفته و با این مرد که اکنون کنار او نشسته است ازدواج کرده
است .
پس از این که تصور می کند که همسرش از دنیا رفته است با استفاده
از میراث بر جای گذاشته از شوهرش برای او دو نفر را می آورد که یکی از آن
ها برای آن فرد نماز بخواند و فردی برای همسرش روزه بگیرد . پس از این که
شوهر او باز می گردد ، ،ن شوهر دوم بر او حرام می شود و همچین چون آدمی که
زنده است وکیل و وصی نمی خواهد نماز و روزه آن دو فرد نیز باطل می گردد . .
.
معجزه طبیعت
صددرصد ارگانیک
محصولات گیاهی خوب
گلابگیری خوب دارای مجوز و پروانه بهداشتی با مشاوره تعدادی از افراد متخصص و باتجربه در امور پرورش دام و طیور اقدام به تهیه عرقیات گیاهی جهت مصرف طیور در مرغداریها نموده که بسیاری از امراض تنفسی وگوارشی طیور درمان و موجب کاهش مرگ و میر آنها شده با استفاده از برند آن که به پیوست می باشد می توانید جهت تمامی محصولات مورد نیاز خود با ما تماس بگیرید.
ضمنا کار به صورت تجربی در چندین دوره متداول انجام ونتیجه بخش بوده است.
در یک اتاقی زن و شوهری در کنار یکدیگر نشسته اند . نفر دیگری نیز در
حال نماز خواندن است و نفر چهارمی هم وجود دارد که روزه است . به یک باره
مردی وارد اتاق می گردد که در آن لحظه آن زن و شوهر به همدیگر حرام می شوند
. همچنین نماز نفر سوم و روزه نفر دیگر هم باطل می گردد . چه طور چنین
چیزی امکان پذیر است ؟ ؟ ؟
قبل از اینکه پاسخ این چیستان رو ببینید خوب خوب فکر کنید و به پاسخ همه قسمت هاش فکر کنید . . .
در هفته آینده 5 روز دیگرجواب معما را ببینید.
لطفا جواب را در بخش نظر دهید مرقوم فرمائید.با تشکر
حرفهای خود را از ۳ صافی عبور دهید!
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری شیشه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او خواهرم دلگیر بود
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
باز هم بانگ درشت پیرمرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری شیشه خالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی می خرید؟
از گورخری پرسیدم: تو سفیدی راه راه سیاه داری، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید: تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟ ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت می شی؟ ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟ لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟ و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم.....
شل سیلور استاین
داشتن دیدگاه گورخری در روانشناسی به این معنی است که فکر نکنیم آدم خوب و بد وجود دارد و آدم ها را مجموعه ای از ویژگی های خوب و بد بدانیم.
زمانی که ما یک سری باید و نباید برای خودمان و دیگران تعریف می کنیم و معیار رفتار دیگران را باید و نبایدهای
خودمان قرار می دهیم هیچ گاه شرایط مناسبی برای گفت و گو به وجود نمی آید چون معتقدیم که نگرش
درست، نگرش من و راه درست، راه من است و در نتیجه می خواهیم به این نتیجه برسیم که ما برتر هستیم.
پس؛
برای ایجاد رابطه سالم نیاز است که با دیدگاه گورخری به زندگی و روابط نگاه کنیم
آدم ها نه بد هستند و نه خوب بلکه مجموعه ای از ویژگی های بالقوه مطلوب و نامطلوب هستند.
داشتن این دیدگاه سبب می شود که طرف مقابل و خود را بهتر بشناسیم
تفاوت ها را بهتر ببینیم و از این تفاوت ها در جهت رشد و ارتقای روابطمون کمک بگیریم.
داستانی دیگر:
آیا اینگونه ایم؟...
یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)
نظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظریادتون نره
بیننده وخواننده بزرگوار وبلاک آذران:لطفا ما را از نظرات وانتقادات سازنده خود بهرمند سازید، منتظر نظرتون هستم.
یک داستان تکان دهنده...
یک داستان تکان دهنده...مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله
اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست
پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با
آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به
دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با
نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار
غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی
عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار
ناراحت و پشیمان
بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:««دوستت دارم بابایی»»…..…..روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!!!!عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد وحدودی ندارند. دوست داشتن را انتخاب کنید تا همیشه یک زندگی زیبا و دوست داشتنی
داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که: وسایل برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن...امامشکل
جهان امروزاینست که انسانهامورداستفاده واقع میشوندوبه وسایل عشق ورزیده
میشود،بیاییدهمواره این گفته رابه یادداشته باشیم:وسایل برای استفاده کردن
هستند،،انسانها برای دوست داشتن هستند.
مواظب افکارتان باشید ، آنها به
کلمات تبدیل می شوند. مواظب کلماتی که به زبان می آورید ، باشید ، آنها به
رفتارتبدیل می شوند . مواظب رفتارتان باشید ، آنها به عادت ها تبدیل
میشوند ، مواظب عادت هایتان باشید ، آنها شخصیت شما را شکل می دهند مواظب
شخصیت تان باشید ،چون سرنوشت ما را میسازند..
اگه خوشتون امد اعتبار و لایک یادتون نره....
و اما:
توجه ویژه:لطفاً هرنوع نظر و پیشنهادی در مورد این تصویر به ذهنتان می رسد ارائه فرمائید.
با سلام بیننده ارجمند : لطفا نظر یادتون نره
حضرت علی (ع) می فرماید:
زندگی کردن با مردم
این دنیا همچون دویدن در گله اسب است..
تا میتازی با تو میتازند.
زمین که خوردی، آنهایی که جلوتر بودند.. هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند
و آنهایی که عقب بودند، به داغ روزهایی که میتاختی تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که بدنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند
وغافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند..
داستان کوتاه ثروتمند شدن به خاطر نگهداری از پدر
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترین مردان روزگار شد.
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و
سنجاب هایی کاشته شدندکه دانه هایی را مدفون کردند و
سپس جای مخفی آن را فراموش کردند.
خوبی کن و فراموش کن...
روزی رشد خواهد کرد.
فرشته بیکار
روزی مردی
خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشتههاست و به
کارهای آنها نگاه میکند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول
کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند را باز میکنند و
آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید: شما چکار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما
دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت میگذارند و آن ها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
داستان بهشت شداد
طولانی اما شنیدنی وجذاب وآموزنده:
حضرت هود علیه السلام در زمان پادشاهی شداد پیوسته او را دعوت به ایمان می کرد. روزی شداد به وی گفت : «اگر من ایمان بیاورم خداوند به من چه می دهد ؟ »
وقتى حضرت آدم (علیه السلام ) وارد بهشت شد، در بهشت
حوران پاکیزه سرشت بسیار بودند؛ اما حضرت آدم با آن ها الفتى نداشت . وقتى
حضرت حوا آفریده شد و آدم بر او نگریست از او پرسید: تو چه کسى هستى ؟
حوا شرمگین شد و چیزى نگفت ، جبرییل به آدم گفت : ((این حواست ، او را براى تو آفریده اند و او محرم و همدم توست .))
حضرت
آدم وقتى فهمید که حوا متعلق به اوست خواست به سوى او دست دراز کند جبریل
گفت : اى آدم ! اگر او را مى خواهى ، باید او را عقد کرده و برایش مهریه
تعیین کنى .))
آدم فرمود: ((اى برادر! تو مى دانى که من پولى و نقدى ندارم چگونه او را عقد کنم ؟))
جبرییل گفت :
((سه بار به حبیب خدا محمد مصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم ) صلوات بفرستى تا حوا بر تو حلال شود.))
نظــــــــــــریادتون نره
ﺧﯿﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ :ﺍﮔﺮ ﺷﺒﻬﺎ ﺟﯿﺒﻬﺎﯼ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻟﺒﺎﺱ
ﻫﺎ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ ﻭ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ
ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺷﯿﺎﯾﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺟﯿﺒﻢ ﺩﺭﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ
ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻭ
ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﺍﺋﺪﯼ ﻣﺜﻞ ﺧﺮﺩﻩ ﮐﺎﻏﺬ
ﻭ ......ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻄﻞ ﺯﺑﺎﻟﻪ
ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ .ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺳﯿﺪ
ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻫﻦ
ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﯿﺐ
ﺑﺎﺷﺪ .
ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻃﯽ ﺭﻭﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ
ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽ؛ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ؛ ﻧﻔﺮﺕ
ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽ
ﮐﻨﯿﻢ .ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ
ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺫﻫﻦ ﺭﺍ ﺳﻨﮕﯿﻦ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻋﺎﻣﻞ ﻣﺨﺘﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﺭ
ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ . ﺳﭙﺲ ﺗﺼﻮﺭ
ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻦ ؛
ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﺩﺍﻧﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ
. ﺑﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺧﻮﺍﺭ
ﺍﺯ ﺫﻫﻦ؛ ﺑﺎﻋﺚ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺭﻫﺎﺷﺪﻥ
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ
ﺭﺍ ﺁﺳﺎﻧﺘﺮ ﮐﻨﯿﻢ .
ﺑﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ
نظــــــــــــــریادتون نره
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
چهارچیزاست که نمیتوان آنهارابازگرداند...
1- سنگ ... پس از رها کردن! 2- حرف ... پس از گفتن! 3- موقعیت... پس از پایان یافتن! 4- زمان ... پس از گذشتن!
نظــــــــــــــــــــــــــــریادتون نره
با سلام و عرض ادب محضر شما دوستان صمیمی ؛
از یکی از دوستان خوبم شنیدم که شهر دارالمومنین کاشان بزودی شبی میهمان لاله های پرپر شده غواص خواهد بود و بر خود لازم دانستم ادای احترام به ساحت مقدس آن بزرگواران که در افق جان و زندگی همچون شمع درخشیدندو می درخشندو خواهند درخشید ،وظیفه داریم تانام آن بزرگواران را در سرلوحه کارخود قرار داده تا مش ومرام آنها در امور زندگی راهنمایمان باشد.در نگاه به تصویر لطفا نظر یا دتون نره...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عابدى در بنى اسرائیل از مردم کناره گیرى کرد و مدّت هفتاد سال مشغول عبادت شد.
خداى علیم ملکى را نزد او فرستاد و فرمود: عبادات تو قبول نمى شوند و خودت را دچار مشقّت منماى و جِد و جَهد مکن !!
عابد در جواب گفت : چون آنچه به من واجب است عبودیّت و بندگى مى باشد. لذا
باید وظیفه خود را همیشه انجام دهم . ولى قبول شدن و قبول نشدن موکول به
معبود من است !
وقتى آن مَلک مراجعت نمود، خداوند متعال فرمود: عابد چه گفت ؟ مَلک گفت : پروردگارا تو عالمترى که او چنان و چنین گفت .
خداى سبحان فرمود: نزد آن عابد برو و بگو: ما طاعات تو را به خاطر این نیّت ثابتى که دارى قبول کردیم.
بله ، وظیفه ما بندگى است نظر یادتون نره
تفسیر آسان : ج 1، ص 21، نقل از غرائب القران ، شرح سوره حمد
بیننده عزیز لطفا نظر یادتون نره؛...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند.
پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟
پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم.
سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482
Khoda havasesh b ma has maiem k cheshamono bastim rah baze chesh ma koor
أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
عقربه های قبله نما را دیده اید که پیوسته لرزان اند ، مگر زمانی که همسو با قبله باشند . دل آدمی نیز همین طور است ، لرزان و مضطرب است ، مگر این که با خدا همسو شده و همواره در یاد خدا باشد و پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) دلی آرام داشت ، چرا که پیوسته در یاد خدا بود . در تمام نشست و برخاست ها خدا را یاد می کرد . البته نه به این معنا که دائم تسبیح به دست داشت ،
بلکه هر کجا
می خواست کاری انجام دهد ، رضایت خدا را مورد ارزیابی قرار می داد!
علامه
طباطبایی می فرمودند:
ممکن است
انسان در مواقعی از خدا غافل شود و پروردگار یک تب سخت و خطرناک چهل روزه به او
بدهد برای اینکه یکبار از ته دل بگوید
"یا
اللــــه" و به یاد خدا بیفتد...
عاﺭﻓﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ .
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥ ﻧﺒﺶ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ ... :
- ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻦ
- ﻭﺍ ﻧﻤﯿکنم
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﻟﻮﺩﻩ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﮐﺜﯿﻒ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭه ﺳﺖ ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..
- ﺩﺭ ﺭﻭﺍ ﮐﻦ ﺷﺒﻪ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ . ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ...
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﺵ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻗﺎ خسته ام ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ...
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ دیگه شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺍﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﺭﻩ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ..
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﻮی خونه ...
ﺻﺒﺢ
ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺭﺩ ﺑﺸﻢ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ اوﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ .. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﭘﺮﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍَﺩﺍ و اطوار ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش درآورد و ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭفیقاش بازی
...!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
دوباره ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ کرد...
ﻏﺮﻭﺏ ﮔﻔﺖ :ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ ﺍﻣﺸﺐ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﻗﺎ، ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﻨﻢ ﺭﺍه ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﺪﻩ !
ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ :ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ؟
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﻮنه اش ..!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...
ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ اصلاً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪ ....
ﯾﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺍﯼ ﺁﺗﯿﺸﻢ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ .. ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍی ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ نمیدونه ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺁﺧﻪ وقتی آدم نمیشه ؟!! ..
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﮎ
ﻫﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ضجه ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ..
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ .. ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ یه خوﺭﺩﻩ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ ..
ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ..
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!!
ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻣﻢ ﻧﺪﻩ .. ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ .. ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﻡ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ رو ﺭﻭﻡ ﻧﺒﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﻗﺴﻢ ﺑﻪ روزهای رمضان.. ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ ﻧﺒﻨﺪ....
ﻣﺎﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻔﯿﻊ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ؟
ﭼﻘﺪﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ( ﻉ ) ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(ﺱ ) ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺳﺘﻤﻮﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؟
ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﺍﻭﻥ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ... ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ....ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ... یاﺩﺗﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ؟
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ .... !
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ
ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ...
ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺑﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﻗﺒﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺁﺗﺶ برای بندگانت حسرته ...!
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ (س) ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤؤمنین (ع) ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ... یه دﻓﻌﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﺑﺴﻮﺯﻩ ﮐﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ .... ﭼﯽ ﺭﻭ به ﭼﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ؟ ... ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﯾﻢ؟!
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﻭﺭﺕ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ... ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ اش ﺧﺪﺍ ﺭﺍهموﻥ ﺩﺍﺩ ...
دوستان ماه رمضان
ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻮﺷﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﺯﯾﻦ ﻣﺎﻩ های ﺯﯾﺒﺎ و پر خیر و برکت ؟
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار...
نظر یادتون نره...
با سلام:
آیا تابحال درمورد زبان خود اندیشیده اید آیا تابحال به این نعمت بزرگ که خدا ارزانی داشته اندیشیده اید خوش به احوال آنهائیکه با زبان خود اول حمد خدا وسپس خدمت خلق را انتخاب نموده اند اما بعضی هاهم که ....
لطفاً، درنگاه اول به تصویر آنچه به نظرتان رسید در بخش نظر دهید مرقوم بفرمائید.
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است، بگو!
در نزدیکی ده , ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود.اوبه کار فرمایش گفت که میخواهد
ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر وخانواده اش لذت
ببرد .
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند ناراحت
شد.
او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد .
نجار پیر قبول کرد اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست .
او برای ساختن این خانه ازمصالح بسیار نامرغوبی
استفاده کرد وبا بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.نجار یکه خورد. مایه تاسف بود اگر میدانست که خانه ای برای خودش میسازد حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد......
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی
وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد
ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.
دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه
مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از
روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
فکر زیادی بنده را خسته می کند، درحالی که خداوند تبارک وتعالی مالک وتدبیر کننده کارهاست.
کسی که به جایگاهش افتخار می کند، فرعون را
وکسی که به مالش افتخار می کند، قارون را
وکسی که به نسبش افتخار می کند، ابو لهب را
به یاد بیاورد…
عزت وسربلندی فقط متعلق به خداوند سبحان است.اگرما از راز نهفته در سرنوشت
آگاهی داشتیم تمام بدبختیها و مصیبت ها برایمان آسان میشد برایتان آرامش
آرزومندم.
در عهد جمال تو نگیرند ز گل آب عکس تو به هر آب که افتاد گلاب است
تصاویری از کارگاه گلابگیری وگلستانهای معطر روستای آذران کاشان
با مدیریت اقای غلامحسین سعادت و پسران
شما می توانید جهت تهیه بهترین گلاب و عرقیات گیاهی که دارای کدصنفی و پروانه بهداشتی می باشد را از ما بخواهید جهت سفارشات خود می توانید در قسمت نظر دهید اعلام فرمائید هدف خدمت به خلق و رضایت شماست.
شماره تماس: 09132772617 و 09138128606
کارگاه:03155652551
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی
برد.
تعمیرکار
بعد از تعمیر به جراح گفت:
من
تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر
میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست. جراح نگاهی به
تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که
موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
نظر فراموشتون نشه
آیا
تا به حال برایتان پیش آمده که دغدغه ها و مشکلات زندگی آن قدر بر شما سخت
گرفته باشند که بخواهید با کسی درد دل کنید؟ آیا تا به حال دوستی صمیمی
داشته اید که باعث قوت قلب و دلگرمیتان شود و شنونده خوبی برای حرفهایتان
باشد؛ و یا اینکه آیا تا به حال با کسی دوست بوده اید که باعث دلسردی،
ناامیدی و یا کدورت خاطر شما باشد؟ آیا تا به حال با خود اندیشیده اید که
چگونه می توان دوستی شایسته انتخاب کرد و اصولاً معیار انتخاب چنین دوستی
چیست؟
اهمیت
دوست و رفیق در زندگی به اندازه ای است که بر طبق سخنان بزرگان دانش و
فرزانگان، هر انسانی را می توان از دوست و رفیقش شناخت. بلکه بالاتر از آن؛
یک دوست واقعی و خوب می تواند در تمام مراحل زندگی یار و یاور ما باشد و
ما را در این مسیر، به سوی سرنوشتی نیکو راهنمایی کند. برعکس؛ یک دوست
نامناسب که با معیارهای شایسته انتخاب نشده باشد، می تواند مانع پیشرفت
انسان یا باعث پسرفت او گردد.
لذا
این مطلب بسیار مهم است که با چه کسی دوستی می کنیم و از چه کسانی دوری می
گزینیم. در باب دوست یابی و اهمیت پیدا کردن دوست و رفیق در زندگی، مطالب
بسیاری گفته شده است. امامان معصوم علیهم السلام نیز بر این مطلب بسیار
تاکید کرده اند و آن را مورد توجه خاص قرار داده اند. در همین خصوص، کلام
زیبایی از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که بخشی از معیارهای دوستی و
دوست یابی را برایمان روشن می سازد.
امام سجاد علیه السلام به فرزند گرامی شان، امام باقر علیه السلام فرمودند:
«
یا بنی انظر خمسة فلا تصاحبهم و لا تحادثهم و لا ترافقهم فی طریق فقلت یا
ابه من هم قال ایاک و مصاحبة الکذاب فانه بمنزلة السراب یقرب لک البعید و
یباعد لک القریب و ایاک و مصاحبة الفاسق فانه بایعک باکلة او اقل من ذلک و
ایاک و مصاحبة البخیل فانه یخذلک فی ماله احوج ما تکون الیه و ایاک و
مصاحبة الاحمق فانه یرید ان ینفعک فیضرک و ایاک و مصاحبة القاطع لرحمه فانی
وجدته ملعونا فی کتاب الله عز و جل فی ثلاثة مواضع ؛
پنج کس را در نظر داشته باش و با آن ها همراه و هم صحبت و رفیق راه مشو. من گفتم: پدر جان آنها چه کسانند؟ فرمود:
بپرهیز از همراهی و رفاقت با دروغگو؛ زیرا او به منزله سرابی است که دور را به تو نزدیک و نزدیک را از تو دور سازد؛
و بپرهیز از رفاقت با فاسق؛ زیرا او تو را بفروشد به لقمه ای از خوراکی یا کمتر از آن؛
و بپرهیز از رفاقت با بخیل؛ زیرا او تو را محروم می کند از مالش در وقتی که تو نهایت احتیاج را به او داری؛
و بپرهیز از رفاقت با احمق؛ زیرا او می خواهد به تو سود رساند (ولی به واسطه حماقتش) به تو زیان می رساند؛
و
بپرهیز از رفاقت با کسی که قطع پیوند خویشاوندی کرده است زیرا من یافتم او
را که در سه جای قرآن از رحمت خداوند به دور شمرده شده است.» (الکافی، جلد
2، صفحه 376)